سيد علي سيد علي ، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 15 روز سن داره

سيد علي عشق مامان و بابايي

شيرين ترين لحظه

چه سخته تو بزرگ بشي و من نتونم سرمو بزارم تو بغلت ، رو پاهات و آرامش بگيرم. آي كه هيچ لحظه اي برايم شيرين تر از در آغوش تو بودن نيست. علی من با این که سر گذاشتن روی رانهای تپلت وگاز گرفتنشان برایم عادت شده است و مرهم خستگیها و روزمرگیهایم ،باز هم امیدوارم بزرگ شوی و داماد ،حتی اگر همسرت دوست نداشته باشد که مرا در آغوش بگیری،باز هم شادم به شادیت  
20 تير 1391

دل رحم كوچك من

وقتي علي  چيزي بخواهد كه برایش خطر دارد و من مانعش بشوم دعوام ميكنه وقتي علي ميلي به غذا نده و من بزور غذارو ميكنم تو حلقش دعوام ميكنه وقتي علي دلش دالي بازي ميخواد و من در اوج خستگي خودمو ميزنم به اون راه، دعوام ميكنه وقتي علي بعد از الو بازياش ، تلفنو پرتاب ميكنه روي زمين و من بازخواستش ميكنم دعوام ميكنه وقتی علی...............................................................................................دعوام میکنه و تنها عكس العمل من در مقابل مغضوب له شدن علي،گذاشتن دستام جلوي صورتمه و تظاهر به گريه كردنه و واكنش سيد من هم به اشكهاي دروغينم ،بغض كردن و ناز كردن من و چسباندن صورتش به صورتم است(اوج ابراز اح...
20 تير 1391

آغوش

خسته ام. جان نفس کشیدن ندارم. از صبح سرکار بوده ام و حال باید ظرفهای دو روز گذشته را که مانده است و ما نای شستنش را نداشتیم در ماشین بگذارم برنامه داده ام ٢٠ دقیقه به پایان شستشو نمانده که علی امده سراغ دکمه های ماشین می گویم "مامان جون!" کار خود را می کند. "مامان!" هنوز توجه نمی کند داد می زنم "ماماااااان!"  دست نزن دست علی پایین می آید. نگاهم می کند. می زند زیر گریه. بعد... باورم نمی شود. دستهایش را باز می کند که بیاید بغلم. صورتش را می چسبانم به سینه ام. من دعوایش کرده ام و باز بغل من را می خواهد... * من خافَ شَيْئاً هَرَبَ مِنْهُ وَمَنْ خافَ اللهَ هَرَبَ إِلَيْهِ  كسى كه از چيزى میترسد، از...
14 تير 1391

عشقی عظیم

نمی‌توانم صبح‌ها عضلاتم را کش و قوس بدهم؛ عضله پشت پایم می‌گیرد. نمی‌توانم از پله‌های بلند بالا بروم؛ زانویم درد می‌کند. نمی‌توانم ناخن‌هایم را گرد بگیرم؛ لبه‌هایش فرو می‌رود توی انگشتم. نمی‌توانم لپ‌تاپم را با خودم ببرم؛ کمرم درد می‌گیرد و سیاتیکم می‌زند به پایم. نمی‌توانم آب یخ بخورم؛ دندان‌هایم تیر می‌کشد. نمی‌توانم بعد از غذا چای بخورم؛ ترش می‌کنم. نمی‌توانم قبل از نماز مایعات بخورم؛ به سجده که برسم بالا می‌آورم. نمی‌توانم... * پانویس اول می‌گوید: چقدر درب و داغونی! می‌گویم: بذار یه بچه دنیا بیاری؛...
14 تير 1391

علی تپل من

کاش خدا این بچه ها را یک خرده محکم تر ساخته بود. می ترسم آخرش یک روز آن قدر علی را فشار بدهم که له شود!!
14 تير 1391

كلمات جديد

علي دو روزه كه ياد گرفته ميگه تتكه تو تتكه دو يعني:شبكه دو شبكه تو يكي ديگه از سخنان گهربار علي آب بادي يعني آب بازيه راستي جديدا علي علاقه خاصي به حيووناش پيدا كرده و همش با اونا بازي ميكنه .ديشب كلا با ببرش بازي ميكرد و شب هم ببر تو دست خوابيد. يكي از تفريحات علي ترسوندن منه،مياد يواشكي نزديك و يكدفعه بلند جيغ مي زنه منم خودم ميزنم به اون راه و طوري وانمود ميكنم كه ترسيدم  و اون هم كلي ذوق ميكنه و مي خنده.
13 تير 1391

يك روز من و سيد علي

يكشنبه صبح زود بابايي رفت كرمانشاه براي نظارت يكي از طرحهاي نظارت ،از شب قبلش دلتنگيم شروع شده بود ،آخه من بيشتر از هركسي با بابايي ام حتي بيشتر از تو. خلاصه كه ساعت 6بعد از بدرقه بابايي،خوابيدم تا ساعت8 و بعد از اون هول هولكي آماده شدم و علي رو بردم خونه بابا جون و تحويل مامان عذري دادم و اومدم شركت. چه روزي بود مگه تموم ميشد همكارام ميگفتن آقاي مهندس نيست شما هم سر حال نيستين. زودتر از هميشه رفتم دنبال علي و با هم رفتيم خونه .خلاصه كه يكم بازي كرديم و استراحت .ساعت 7.5 علي آقا خوابش ميومد وشير مي خواست رفتم شير درست كنم كه ديدم اي دل غافل شير خشكش يكم بيشتر نمونده در نهايت مجبور شديم شال و كلاه كنيم بريم شير خشك بگيريم. رفتيم خريد ...
13 تير 1391

بدرقه زائرای عزیزمون

دیشب رفتیم خونه یایاحاجی برای خداحافظی با دایی محمد و زندایی جون علی آقا جمع مون جمع بود علاوه بر خودمونا،خاله معصومه و سمیه و ایران ماما از مهمونی ظهر هم مونده بودن. خیلی خوش گذشت مخصوص به دوتا پسرخاله ها ،چه آتیشا که نسوزوندن .آخر خنده بود حسن میخوند و علی می رقصید. عاشقتممممممممممممممممممممممممممممممممممم علی تنبلی میاد که از دیشب تعریف کنم ههههههههههههههههه
7 تير 1391
1